روایت گری انتظار از دید همسر رزمنده ی مفقود الاثری

باز هم پنجشنبه است.ساعت پنج عصر،همان کافه ی همیشگی.

لبخند محوی روی لب هایم می نشیند.کاپ کیک های شکلاتی را یکی پس از دیگری در سینی قهوه ای و گردم می چینم و یکی را،زیباترین و بزرگترین را پشت ویترین جمع و جورم می گذارم تا وقتی می آیی،سفارشت را خوب بببینی.شکلات های کوچک و نقلی شکل را درون استوانه ی شیشه ای ،در گوشه ای از پیشخوان قرار می دهم تا در دیدرس همگان باشد.آخر همه می دانند امروز چ روزیست…پنجشنبه ی آخر هفته،زیباترین روز این کافه ی دوست داشتنی.

همانطور ک رولت های رنگی ام را با دقت روی سه پایه می چینم، ب واکنشت بعد از دیدن دوباره ام فکر می کنم.آیا هنوز هم برایت همان مریم همیشگی ام؟سنم هنوز هم برایت اهمیت ندارد؟من پخته تر شده ام محمد.دیگر آن نوجوان زیبا و ظریف قبل نیستم.وقتی در آیینه نگاه می کنم گوشه ی چشمانم،روی پیشانی ام و دو طرف لبانم چین افتاده .راستش را بخواهی،آن اوایل نمی خواستم این حقیقت را بپذیرم ک دارم پیر می شوم،با آیینه قهر کردم و دیگر سمتش نرفتم…اما بعد ها،تصمیم گرفتم با این منِ جدید کنار بیایم و سعی کنم باز هم دوستش داشته باشم.کمی هم تپل شده ام .نکند تو مریم تپل را دوست نداشته باشی؟اما محمد،چشمان من هنوز هم همان رنگیست؛مشکی ذاق.فقط برق آن روز هارا ندارد…انگار یکی شور و شوق آن چشم هارا کشته؛تو ک رفتی برقِ عشق از چشمان من نیز رفت…

دستان من هنوز هم همانطور است،ظریف و کشیده؛فقط ب نرمی و لطافت قبل نیست.دیگر آن گرمای سابق را ندارد.بعد از تو هیچ دستی نتوانست دستان سردم را گرم کند.راستی تو بگو،لباس رزمت هنوز هم عطر نرگس می دهد؟

نفس عمیقی می کشم.دستم را روی قلب بی قرارم مشت می کنم.چند ضربه ی آرام روی قفسه ی سینه ام می کوبم:«آرام بگیر؛آرام.چرا بعد از این همه سال هنوز هم با این شدت می کوبی؟»

روسری سفید رنگم را روی سرم مرتب می کنم. محمد،بیا و ببین.این همان روسری است ک تو برایم خریدی…همان روسری سفید ک حاشیه ی شکلاتی داشت.یادت است سفارش کردی سالم نگهش دارم تا برگردی؟برگرد محمد ؛این روسری هنوز هم سالم هست.مثل روز اول.

صدای قهوه جوش حواسم را از آیینه پرت می کند.قهوه را ب آرامی در فنجان های کرم-قهوه ای همیشگیمان می ریزم.آن هارا در سینی قلبی شکلِ دوست داشتنیت،می گذارم و سهم شکلات هایت را دور تا دور فنجان ها پخش می کنم.حالا نوبت ب شیرینی موردعلاقه ات،کاپ کیک غول پیکرت می رسد.پس از اینکه جایش را روی بشقاب درست کردم،سرتاسرش را با سس غلیظی از شکلات می پوشانم و کارد و چنگال بانمکی کنارش قرار می دهم.با اسمارتیز های رنگی،قلب بزرگی روی سطح شکلات ها می کشم و سعی می کنم این ،زیبا ترین سفارشت باشد…

عقربه های ساعت ده دقیقه ب آمدنت را نشان می دهند.چیزی درون سینه ام بی قراری می کند.با عجله سینی را بر می دارم و ب سمت گوشه ترین میز در سمت چپ می دوم.میز را با محتویات سینی تزئین می کنم و لبخند پر رضایتی ،روی لب هایم می نشیند.

بعد از مطمئن شدن از تابلوی بسته ی کافه،ب آرامی می نشینم…چهار دقیقه ی دیگر تو می آیی.روی این صندلی می نشینی و باز هم دستانم را گرم می کنی.

می گویند بعد از گذشت این سال ها،انتظارت دیوانگیست.اما تو گفتی می آیی ک بمانی.پنجشنبه ی هفته ی بعد،ساعت پنج عصر.

صدای جیرینگ جیرینگ آویز در گوش های بی قرارم را پر می کند.آه ای مشتری های زبان نفهم،مگر تابلوی بسته را نمی بینند؟

سرم را بالا می آورم اما چشمانم روی پوتین های خاکی ات ثابت می ماند.قلبم با دیوانگی دنبال راهی برای سوراخ کردن سینه ام می گردد.جرئت بالا آوردن نگاهم را ندارم.

صدای آشنایی در گوشم می پیچد و شکم را ب یقیین تبدیل می کند:

-مریم!

-بمان؛مهم نیست ک بیست و پنج سال از آن پنجشنبه گذشته باشد…

توضحیات:داستان روایت گر انتظار همسر رزمنده ی مفقود الاثری است ک طبق قولی ک همسرش قبل از رفتنش ب او می دهد،هر پنجشنبه منتظر آمدن اوست و بعد از بیست و پنج سال،پنجشنبه ی موعود فرا می رسد.

نویسنده:محبوبه محمدپور

ژانر:عاشقانه-دفاع مقدس

تایید کننده : وفایی نیا(دبیر ادبیات)


امتیاز شما به این محتوای آموزشی ؟ جمع امتیاز 20/20